یک روز صبح نویسنده ایرانی
صبح بعد از صبحانه، آمد کارش را شروع کند، دید توی صندوق رایانهاش
یک عکس برایش آمده. دوتا بچه بودند کنار درختی به دیوار سیمانی شکستهپکسته تكیه
داده بودند. کمی بهحالت این دو تا بچه نگاه کرد. ترحمانگیز بود.
یکیشان 5ساله به نظر میرسید، دومی که سرش را داده بود زیر بغل اولی 3ساله. اولی سرش را با حالت غمگینی انداخته بود و گویی به فکر فرورفته بود. دستش را مثل یک پدربزرگ روی سر و پیشانی آن که به نظر میرسید داداشش باشد، گذاشته بود.
نویسنده با خود فکر کرد اگر برای این دو تا مصیبتی پیش آمده، مثلاً این بزرگتره چه کاری میتواند برای آن کوچکتره بکند؟
بعد سند عکس را بست، و به کارهایش مشغول شد. چند نامه بود که باید برای یک ناشر مینوشت. اولین سطرهای نامه را که شروع کرد، باز همان تصویر جلوی ذهنش آمد. گویی همان کوچکه داشت از او میپرسید:
ـ راستی اگر بلایی بهسر ما آمده باشد، این داداش بزرگتر من چهکار میتواند برای من بکند؟
کمی ناراحت شد. اما برای تسکین خودش گفت: احتمالهای دیگری هم میتوان در نظر گرفت. مثلاً این فرض که این دو تا بچه، اصلاً بدبخت نیستند، پدر دارند مادر دارند، اینجا هم حیاط خانهشان است. فضولی کردهاند، یا کار بدی کردهاند، پدرشان آنها را تنبیه کرده و گفته، یاالله برین اون گوشهی حیاط بنشینید و از همانجا تکان هم نخورید!
کمی ذهنش با این خیال راحت شد، دوباره شروع به نوشتن نامه به ناشر کرد:
جناب... من نیاز دارم بدانم مخاطب یا موضوع این تحقیقی که باید بکنم و کتابی که باید برایتان بنویسم، چه باید باشد؟ لطفاً پاسخ بدهید و یا قرار ملاقاتی بگذارید که این موضوع را...
دوباره تصویر آن دو کودک پرید جلوی چشمش. انگار بچهها داشتند به او میگفتند، خوب خودت را دلخوش کردی! چرا فرض نکردی که بابای ما را اعدام کردهاند و مادرمان هم رفته برای نان درآوردن، کاری بکند... ؟!
از این فکر بیشتر از خود عکس بههم ریخت. یاد مطلبی افتاد که همین دو روز پیش خوانده بود: قصابی تعریف میکرد که زنی وارد مغازهاش شده و دویست تومن روی پاچال قصابی گذاشته و گفته گوشت بدهید!، قصاب درمانده که وقتی گوشت کیلویی 15هزارتومان است، با دویست تومن چه گوشتی میتواند به آن زن بدهد؟ و بعد زن شرح داده بود که دوتا بچهاش یکسال است که گوشت نخوردهاند و دکتر گفته باید گوشت بخورند. بعد ادامه داده بود که حالا شما هر مقدار میتوانی بده بعد هم خودم، ... بقیهاش را قصاب شرم کرده بود تعریف کند.
از این فکر کمی بیشتر ناراحت شد، دستش روی موش لغزید و همان صفحهی عکسی که برایش آمده بود را دوباره باز کرد. باز به همان 2پسربچه فکر کرد. با خود گفت: لابد الآن این بزرگه دارد به کوچکه میگوید: مامان رفته گوشت بخرد، تحمل کن تا ظهر شاید چیزی بخوریم.
بعد از این فکر، نویسنده باز به خودش نهیب زد. بابا این خیالپردازیها چیست... از کارخودت میمانی. نامه به ناشر را بنویس! ده تا کار دیگر هم داری... .
دوباره مشغول نوشتن نامه شد: ... بالاخره ما باید روی یک موضوع که هم مخاطب و هم فروش داشته باشد سنگهایمان را خوب حق کنیم. بنابراین خوب است بر سر قرارداد بنشینیم و همینطور بر سر دستمزد و درآمد فروش... .
با کلمهی درآمد، باز فکرش رفت سراغ آن زن و آن بچهها. حالا تجسم آن زن و قصابی به تصویر عکس آن دو پسربچه اضافه شده بود. با خودش فکر کرد: فرضا که قصاب آن روز غیرت کرده و یک کیلو گوشت برده باشد در خانهی آن زن. ولی روزهای بعد چه؟ آن زن که شوهرش اعدام شده، چگونه خرجی بچهها را در میآورد؟ ... بعد یاد قصاب افتاد که گفته بود: به خدا این خانم اصلاً اهل اینجور تقاضاها و پیشنهادها نبود، من این خانواده را میشناختم...
با این افکار دیگر حسابی مگسی شده بود. عکس را توی سطل زباله انداخت و سطل زباله را هم پاک کرد. با خودش گفت: اینجوری اگر بخواهم فکرهای پراکنده بکنم که 2روزه بدبخت میشوم... . خواست شروع به نامه نوشتن کند دید سند نامه را پیدا نمیکند. احتمال داد سند را با آن عکس توی سطل زباله انداخته باشد... سطل زباله را باز کرد... هیچ سندی آنجا نبود... از اینکه که کارش پیچ خورده کلافه شد. بعد از مدتی تلاش به فکرش رسید که از طریق اینترنت از کسی بپرسد چگونه سندی را که در سطل زباله نابود شده بازسازی میکنند. کلمه زباله باز برایش تصویر آن 2بچه را تداعی کرد که حالا داداش بزرگه رفته بود توی کوچه کنار سطل زباله، روی یک قوطی بالا رفته بود ببیند چیزی برای داداش کوچکش پیدا میکند؟
دوباره به هم ریخت.گفت، لا اله الاالله. انگار قرار نیست امروز کاری از من در بیاید. به صرافت افتد که سند نامهی قرارداد با ناشر را احیا کند. اما نمیدانست چگونه. توی رایانه مشغول نوشتن پرسشش شد: چگونه از سطل زباله سندی را... .
در اسنادی که در پاسخش روی صفحه آمد انبوهی پاسخ جلویش ردیف شد، چند مطلب هم به چشمش خورد که نوشته بود زباله گردی کودکان... . کنجکاو شد و یکیاش را باز کرد.
تصاویر انبوهی بچههایی که در سطلهای زباله دنبال غذا و وسایل دیگر میگردند روی صفحه ریخت.
یکی یکی عکسها را بزرگ کرد و با دقت به آنها نگاه کرد. اینجا را ببین! یک دختر رفته روی پشت آن یکی که قدش بهسر سطل زباله برسد. این مادر هم توی سطل میگردد... این بچه را ببین! رفته از پستان یک گاو شیر بخورد.
در همین حال، نامهای از سوی ناشر به صندوقش وارد شد. باز کرد. نوشته بود:
ـ بالاخره پاسخ ما در مورد قراردادی که داشتیم چه شد؟
نویسنده در ادامه نامه نوشت: آقا فعلاً ذهنم کاملاً به هم ریخته. هیچ کاری فعلاً نمیتوانم بکنم. شاید در آینده برایتان کاری در مورد بچههای ایران بفرستم. کودکان در ایران فراموش شدهاند...
یکیشان 5ساله به نظر میرسید، دومی که سرش را داده بود زیر بغل اولی 3ساله. اولی سرش را با حالت غمگینی انداخته بود و گویی به فکر فرورفته بود. دستش را مثل یک پدربزرگ روی سر و پیشانی آن که به نظر میرسید داداشش باشد، گذاشته بود.
نویسنده با خود فکر کرد اگر برای این دو تا مصیبتی پیش آمده، مثلاً این بزرگتره چه کاری میتواند برای آن کوچکتره بکند؟
بعد سند عکس را بست، و به کارهایش مشغول شد. چند نامه بود که باید برای یک ناشر مینوشت. اولین سطرهای نامه را که شروع کرد، باز همان تصویر جلوی ذهنش آمد. گویی همان کوچکه داشت از او میپرسید:
ـ راستی اگر بلایی بهسر ما آمده باشد، این داداش بزرگتر من چهکار میتواند برای من بکند؟
کمی ناراحت شد. اما برای تسکین خودش گفت: احتمالهای دیگری هم میتوان در نظر گرفت. مثلاً این فرض که این دو تا بچه، اصلاً بدبخت نیستند، پدر دارند مادر دارند، اینجا هم حیاط خانهشان است. فضولی کردهاند، یا کار بدی کردهاند، پدرشان آنها را تنبیه کرده و گفته، یاالله برین اون گوشهی حیاط بنشینید و از همانجا تکان هم نخورید!
کمی ذهنش با این خیال راحت شد، دوباره شروع به نوشتن نامه به ناشر کرد:
جناب... من نیاز دارم بدانم مخاطب یا موضوع این تحقیقی که باید بکنم و کتابی که باید برایتان بنویسم، چه باید باشد؟ لطفاً پاسخ بدهید و یا قرار ملاقاتی بگذارید که این موضوع را...
دوباره تصویر آن دو کودک پرید جلوی چشمش. انگار بچهها داشتند به او میگفتند، خوب خودت را دلخوش کردی! چرا فرض نکردی که بابای ما را اعدام کردهاند و مادرمان هم رفته برای نان درآوردن، کاری بکند... ؟!
از این فکر بیشتر از خود عکس بههم ریخت. یاد مطلبی افتاد که همین دو روز پیش خوانده بود: قصابی تعریف میکرد که زنی وارد مغازهاش شده و دویست تومن روی پاچال قصابی گذاشته و گفته گوشت بدهید!، قصاب درمانده که وقتی گوشت کیلویی 15هزارتومان است، با دویست تومن چه گوشتی میتواند به آن زن بدهد؟ و بعد زن شرح داده بود که دوتا بچهاش یکسال است که گوشت نخوردهاند و دکتر گفته باید گوشت بخورند. بعد ادامه داده بود که حالا شما هر مقدار میتوانی بده بعد هم خودم، ... بقیهاش را قصاب شرم کرده بود تعریف کند.
از این فکر کمی بیشتر ناراحت شد، دستش روی موش لغزید و همان صفحهی عکسی که برایش آمده بود را دوباره باز کرد. باز به همان 2پسربچه فکر کرد. با خود گفت: لابد الآن این بزرگه دارد به کوچکه میگوید: مامان رفته گوشت بخرد، تحمل کن تا ظهر شاید چیزی بخوریم.
بعد از این فکر، نویسنده باز به خودش نهیب زد. بابا این خیالپردازیها چیست... از کارخودت میمانی. نامه به ناشر را بنویس! ده تا کار دیگر هم داری... .
دوباره مشغول نوشتن نامه شد: ... بالاخره ما باید روی یک موضوع که هم مخاطب و هم فروش داشته باشد سنگهایمان را خوب حق کنیم. بنابراین خوب است بر سر قرارداد بنشینیم و همینطور بر سر دستمزد و درآمد فروش... .
با کلمهی درآمد، باز فکرش رفت سراغ آن زن و آن بچهها. حالا تجسم آن زن و قصابی به تصویر عکس آن دو پسربچه اضافه شده بود. با خودش فکر کرد: فرضا که قصاب آن روز غیرت کرده و یک کیلو گوشت برده باشد در خانهی آن زن. ولی روزهای بعد چه؟ آن زن که شوهرش اعدام شده، چگونه خرجی بچهها را در میآورد؟ ... بعد یاد قصاب افتاد که گفته بود: به خدا این خانم اصلاً اهل اینجور تقاضاها و پیشنهادها نبود، من این خانواده را میشناختم...
با این افکار دیگر حسابی مگسی شده بود. عکس را توی سطل زباله انداخت و سطل زباله را هم پاک کرد. با خودش گفت: اینجوری اگر بخواهم فکرهای پراکنده بکنم که 2روزه بدبخت میشوم... . خواست شروع به نامه نوشتن کند دید سند نامه را پیدا نمیکند. احتمال داد سند را با آن عکس توی سطل زباله انداخته باشد... سطل زباله را باز کرد... هیچ سندی آنجا نبود... از اینکه که کارش پیچ خورده کلافه شد. بعد از مدتی تلاش به فکرش رسید که از طریق اینترنت از کسی بپرسد چگونه سندی را که در سطل زباله نابود شده بازسازی میکنند. کلمه زباله باز برایش تصویر آن 2بچه را تداعی کرد که حالا داداش بزرگه رفته بود توی کوچه کنار سطل زباله، روی یک قوطی بالا رفته بود ببیند چیزی برای داداش کوچکش پیدا میکند؟
دوباره به هم ریخت.گفت، لا اله الاالله. انگار قرار نیست امروز کاری از من در بیاید. به صرافت افتد که سند نامهی قرارداد با ناشر را احیا کند. اما نمیدانست چگونه. توی رایانه مشغول نوشتن پرسشش شد: چگونه از سطل زباله سندی را... .
در اسنادی که در پاسخش روی صفحه آمد انبوهی پاسخ جلویش ردیف شد، چند مطلب هم به چشمش خورد که نوشته بود زباله گردی کودکان... . کنجکاو شد و یکیاش را باز کرد.
تصاویر انبوهی بچههایی که در سطلهای زباله دنبال غذا و وسایل دیگر میگردند روی صفحه ریخت.
یکی یکی عکسها را بزرگ کرد و با دقت به آنها نگاه کرد. اینجا را ببین! یک دختر رفته روی پشت آن یکی که قدش بهسر سطل زباله برسد. این مادر هم توی سطل میگردد... این بچه را ببین! رفته از پستان یک گاو شیر بخورد.
در همین حال، نامهای از سوی ناشر به صندوقش وارد شد. باز کرد. نوشته بود:
ـ بالاخره پاسخ ما در مورد قراردادی که داشتیم چه شد؟
نویسنده در ادامه نامه نوشت: آقا فعلاً ذهنم کاملاً به هم ریخته. هیچ کاری فعلاً نمیتوانم بکنم. شاید در آینده برایتان کاری در مورد بچههای ایران بفرستم. کودکان در ایران فراموش شدهاند...
از مهدی جمالی
6آذر 95
6آذر 95
@NedayeAzadii كانال نداي آزادي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر