۱۳۹۵ شهریور ۴, پنجشنبه

دلنوشته های شعله پاکروانادامه سفر به خانه دایه سلطنه مادر فرزاد کمانگر

دلنوشته های شعله پاکروانادامه سفر به خانه دایه سلطنه مادر فرزاد کمانگر


نزدیک غروب بود که به خانه دایه سلطنه رفتیم . کردها به مادر دایه میگویند . من نیز به مادربزرگم که ریحانه در کنارش خفته ، دایه میگفتم . زنی که بیش از فرزندانش ، من به او شباهت دارم . خلق و خویم دیگران را به یاد دایه میاندازد .
دایه سلطنه زنی که راست میایستد . بدون کوچکترین خمیدگی . با اینکه دلش خون است اما هیچکس نمیتواند او را به زانو دراورد . او سلطان احساسات خویش است . از او در باره نداشتن گوری برای تخلیه ی اندوهش پرسیدم . جوابش حیرت انگیز بود . راهی برای هزاران نفر که سنگی بر گوری ندارند . هزاران بی نام و نشان که یا در میدان جنگ هشت ساله با عراق مفقود شدند یا در میدان اعدام . برای هزاران زن که در آتش فقدان عزیزانشان میسوزند . دایه با دستش روی سینه اش زد و گفت قبر فرزاد من اینجاست . فرزاد توی دل میلیونها ایرانی است .
راست میگفت . وقتی کسی را توی قلبت حمل میکنی هیچکس نمیتواند از تو بگیردش . تا ابد در رگهایت جاری میشود . گاهی ممکن است تو را احضار کنند و بگویند فلان کار را بکن یا نکن تا نشانی قبر عزیزت را بتو بدهیم . تو پاسخ میدهی من نیازی به یک گودال ندارم که تو نشانم بدهی یا ندهی . عزیز من توی تنم جاری ست . همین باعث میشود به هزار چون خود پیوند بخورم . از پیش از خاوران تا کنون . این همان بند ناف نامرئی ست که از آن زنجیره ای ساخته میشود به طول سراسر ایران . از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب . از تاثیر اعدام فرزادش گفت . از زنجیره ی انسانی از خانه اش در کامیاران تا مدرسه ای که فرزاد معلم آن بود . از کوچ اجباری ش به سنندج . از خوابهای شیرین و لبریز از رویای فرزاد .
فرزاد ، معلمی که کمان دانش را به دست گرفته و تیر آگاهی و سواد را برای مبارزه اش انتخاب کرده بود . کمانگری که هنوز نامش با آموزش به کودکان کرد عجین است . برای دایه گفتم که چند روز پس از اعدام فرزاد و همراهانش ، ریحان چیزی را که از ماموران شنیده بود برایم گفت . شیرین علم هولی در بند نسوان اوین بود . وقتی از میدان اعدام بازنگشت ، ریحان شروع به پرس و جو کرد . ماموری برایش گفته بودکه هنگام اعدام، فرزاد شروع به بحث در باره ی شرایط پرونده شان میکند . سروصداها بالا میرود.شیرین فریاد میزند ساکت باشید . رو به همراهانش میکند و میگوید این اعدام انجام میشود . پس جر و بحث نکنید و با ارامش روی سکو بروید . سرود میخوانند و طناب به گردن میگیرند . مامور به ریحان گفته بود اول زیر پای شیرین خالی شد . وقتی ریحان گفته ها و پیگیری هایش را برایم میگفت نمیدانستم نداشتن سنگ قبر چه اهمیتی دارد . به حرفهایش در باره ی پیگیری هایی که میکرد تا نشانی از محل دفن بداند توجهی نمیکردم . اما نشانه هایی از بهشت زهرا را به او داده بودند .
خوشحال بودم که دایه سلطنه قوی تر از آن است که با ندانستن نشان فرزادش به زانو دراید . او نیز چون مادرانی که عزیزانشان اعدام شده و بی نام و نشان در جایی از ایران دفن شده اند ایستاده بود . روی پاهایی که مثل کوه بود . خودش کوه بود . پیر مثل زاگرس . کوهی که عاشقانه های شیرینی در دل دارد . بی اغراق میگویم که از او نیرو گرفتم . دایه ها کوههای پشتیبان جوانترها هستند . وقتی از خانه اش بیرون آمدم احساس کردم فرزاد و شیرین و فرهاد و همه ی اعدامیان بی نام و نشان و حتی مفقودین جنگ در قلب من نیز جایی دارند . مدفون در اعماق قلبم . تنشان در گوشه ای از این سرزمین خاک شده اما جانشان با وجودم عجین شده است .
به خانه ی شهرام بازگشتیم . با خانواده های دیگری قرار داشتیم که به دیدارشان برویم . اما گویا نگرانی شان بیشتر از آن بود که تصورش را میکردند . شنو آمد و خبر داد که خانواده ها عذرخواهی کرده اند . آنان نگران پسران باقیمانده شان بودند . زنان محافظان زندگی هستند . من و شهناز درک میکردیم . تصمیم گرفتیم سنندج را ترک کنیم . از خانواده احمدی خداحافظی کرده و باز به جاده زدیم . در راه به این فکر میکردیم که کجای دنیا ، اینکه کسی بخواهد به دیدارت بیاید تا در غم از دست دادن جوانت شریک شود ، ترس آور است ؟ اما پاسخمان آشنا بود . ترس در جان ایران رخنه کرده . از بس زخم بر تن دارد . از بس داغ لاله هایش بر تنش نشسته .

جاده میپیچید . مثل رگ در تن . هوا تاریک شده بود که به کرمانشاه رسیدیم . اقوام فریدون میزبانمان شدند . به طاق بستان رفتیم و تا دیروقت شاهد مردمی بودیم که بی خبر از دردی به نام اعدام ؛ بی آنکه بدانند این دیو چقدر به خانه هایشان نزدیک است در رفت و آمد بودند . چراغهای روشن ، زیبایی شهری بزرگ و تاریخی را در شب ، صدچندان کرده بود . پل های بزرگی که برای مونو ریل زده بودند مثل هزار پایی غول آسا در اصلی ترین خیابانهای کرمانشاه میدوید . شب برایم بی پایان بود . در ایوان خانه نشستم و با دوستی صحبت کردم . ساعتها . سپیده زد که خوابم برد . ظهر به دیدار خانواده ی دو جانباخته ی ۸۸ رفتیم . کیانوش آسا و
صانع ژاله . ساعاتی گفتگو اندوه سالها قبل را در وجود شهناز زنده کرد . شهناز زنی که به دیدار بازماندگان کشته گان دشت بلا میرفت . با کوششی ستودنی . اکنون نیز در کنار یکدیگریم برای دیدار با بازماندگان اعدام . زنی که دوستش دارم . دوستی که مرگ عزیزانمان باعث آشناییمان شد . میگویم : شهناز !کاش در شرایط دیگری با هم آشنا میشدیم . کاش شادی و سرور باعث دوستی مان میشد .
ناگفته هایش را از چشمها و لبخند همیشگی ش میخوانم که میگوید فرزندان جانباخته این مرز و بوم ، هر کدام شاهراهی به سوی آزادی و آبادی اند . و ما ، بازماندگان ، ادامه ی آن شاهراهیم .
عصر از کرمانشاه خارج شدیم و به سوی تهران بازگشتیم . بین راه از همدیگر عکس انداختیم . عکسهایی بعنوان یادگار از این سفر فشرده اما پربار . هر کدام در دل چیزی برای گفتن داشتیم که عکسها نماد آن گفته ها ست . شهناز از مصطفایش که چشمهایش آسمان را در خود جای میدهد .
و من که چشم در چشم دیو اعدام ایستاده ام . بی آشتی . زخم اعدام ریحانم هنوز تازه است . با هر اعدام تازه تر میشود .
تهران . مرکز سرزمینی که مقام اول در عمل نفرت انگیز اعدام را دارد به نسبت جمعیتش . تهران . شهری که همیشه در تب و تاب است . تب و تابی دوگانه . یا چنان بی خیال است نسبت به سرنوشت مردان سرزمینش و یا تا پای کهریزک میرود . تهران . شهری آشنا . شهری پر از داغ و درد و خاطره . تهران پیش رویمان بود . سپیده زده بود که در خانه بودیم . آنقدر خسته بودم که بیهوش شدم . وقتی بیدار شدم دانستم فردا خانواده شهرام راهی تهرانند برای ساماندهی به مزارش . برای تجدید دیدار . برای آغازی با یاد شهرام . برای برخاستن از زمین . برای تمرین زندگی بی شهرام .https://telegram.me/NedayeAzadii
پایان قسمت سوم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر