نامه زندانی سیاسی ارژنگ داودی خطاب به هم میهنان و مجامع حقوقبشری
در دوران ستم شاهی معروف بود که شاه هرگز در اتومبیلهای مربوط به شهربانی کشور (نیروی انتظامی فعلی) نمینشست، چون آنها را ناسالم میدانست. مردم نیز به تحقیر آنها را آجان میگفتند. اما اینک 37سال پس از انقلاب 57 در مقایسه شهربانی شاه با نیروی انتظامی شیخ باید گفت که صد رحمت به کفن دزد قبلی!
روز پنجشنبه ۹۵.۷.1 از زندان رجایی شهر کرج ساعت 10 صبح به مقصد زابل همراه با مأمور بدرقه بهنام خزایی خارج شدیم ولی چون حاضر به پرداخت باج تحت عنوان هزینه انتقال نشدم بهجای حرکت به سوی شهرستان زابل مرا به فرماندهی نیروی انتظامی واقع در میدان سپاه کرج موسوم به قرارگاه استاندارد نمود و پس از اجبار سربازان به بیرون ریختن وسایل ضروری همراه، در مقابل شعبه اعزام، به بهانه بیمار بودن پدرش، از اعزام من به زابل خودداری کرد.
در شعبه اعزام نیز چون مدعی شدند که هزینه انتقال من پرداخت شده و در آخرین سطر از حکم اجرای تبعید من به زندان زابل نیز این حقیقت به صراحت درج گردیده است، رئیس همان شعبه اعزام، بهنام سروان بهاروند بهمنظور تحت فشار قرار دادن من خودسرانه مرا به کلانتری 15 فرستاد و بهطور کاملاً غیرقانونی در آنجا عملاً بازداشت بودم.
ظهر روز جمعه ۹۵.۷.2 مرا به شعبه اعزام بازگرداندند و این بار فردی لات منش با نام و عنوان سرهنگ پاسدار شکیبا که فرماندهی آنجا را برعهده داشت خیلی قلدرانه گفت: ”این کتابها چیه که همراه داری و تو اصلاً تو چهکارهای که بر علیه نظام ما فعالیت میکنی؟! “بعد به سربازان دستور داد که کتابها را در سطل آشغال بریزند و اضافه کرد که: ”ما فقط زندانی را انتقال میدهیم و نه وسایلش را، اگر یک میلیون و دویست هزار تومان میدهی اجازه میدهم وسایل ضروری ات را همراه ببری! در غیراینصورت همه را در سطل آشغال میریزم “.
چون باز هم حاضر نشدم که زیر بار این زورگویی و زورگیری فاحش بروم، عصبانیتر شد و ابتدا سبد محتوی داروها و سپس سطل درب دار حاوی وسایل حمام و اصلاح صورت را با چند لگد چنان خرد کرد که تمام محتویات آنها بیرون ریخته شد و به سربازان جوانی که از این رفتار بسیار خشن متعجب مانده بودند دستور داد که همه وسایل مرا در سطل آشغال بریزند.
چون اعتراضات شدید من به مشاجره لفظی کشیده شد از کوره در رفت و یک چمدان پارچهای بزرگ حاوی تعدادی ملحفه، دو عدد پتو، سه عدد رو انداز، وسایل خواب، لباسها، بالشتک آرتروز گردن و زانو، دو عدد فلاکس چای و... را خودش شخصاً از صندوق عقب اتومبیل به بیرون انداخت و وقتی دید محتویات آن اکثراً از جنس پارچه هستند، گفت که همه آنها را بسوزانند.
بعد از آن این ناجوانمرد فاقد شرف و وجدان چون سگی هار به طرف من حملهور شد و مرا بر روی صندلی عقب اتومبیل انداخت و درب را بهشدت کوبید و به مأموران بدرقه دستور داد که فوراً حرکت کنند.
کراهتآور اینکه پس از این رفتار غیراخلاقی و غیرانسانی در حالی که سعی میکرد که حقارت خود را با قدمهای مغرورانه بپوشاند به طرف اتومبیل دولتی مخصوص خود رفت و با تلخی از راننده خواست که او را برای شرکت در برگزاری مراسم نماز جمعه به محل مربوطه برساند.
در میخانه ببستند خدایا مپسند، که در خانه تزویر و ریا بگشانید.
در نهایت پس از 28ساعت تحمل گرسنگی و تشنگی و طی 2000 کیلومتر راه عصر روز شنبه ۹۵.۷.2 دو مأمور بدرقه بهنامهای کیانوش فرزی و مجتبیحسینی مرا تحویل زندان مرکزی زابل دادند و هنوز هم با همان لباسی که از زندان رجایی شهر خارج شدم را بر تن دارم.
شهرستان محروم زابل در منطقهیی بسیار گرم واقع شده و هوای آن بهعلت توفان گرد و خاک همواره آلوده است و تنها زندان این شهر کوچک که متجاوز از هزار نفر در آن محبوس هستند، حتی فاقد آب آشامیدنی سالم است چه رسد به سایر امکانات بهداشتی، رفاهی یا...
ارژنگ داودی زندان مرکزی زابل
سهشنبه ۹۵.۷.6.
@NedayeAzadii كانال نداي آزادي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر