۱۳۹۴ اسفند ۱, شنبه

#ايران شاعرزنداني



#ايران شاعرزنداني 


شاعری رفت سوی زندانی
گفت من را کنید زندانی
زود من را به بند بندازید
تازیانه به بنده بنوازید
در تعجب بگفت زندانبان
تو که جرمی نکردی آقاجان!
از چه‌داری چنین تقاضایی
که شوی جفت خیل همبندان؟
گفت شک نیست من گنهکارم
جرمهای بزرگ هم دارم!
گفت حکم تو چیست بنده خدا!
حکم خود را بده نشان تو به ما
گفت حکمی نداده بر من کس
لیک عمریست بوده‌ام به قفس!
گفت دیوانه گشته‌ای بابا
یا به شوخی گرفته‌ای ما را
گفت یک تن ز مردمم بنده
پوستم را ببین! شده کنده!
بستگانم همه به میدان اند
کودکانم که در خیابان اند
هر طرف چوب دار می‌بینم
همه جا پاسدار می‌بینم
بر سر هر محله خونخواریست
درد همسایه درد بیکاری ست
همه جا پر شکنجه‌گر شده است
هر که دزد است بهره ور شده است
نه محبت به دل نه در تن روح
بخیه وا می‌کنند از مجروح
کل این مملکت شده زندان
از خراسان به یزد و آبادان
دور این خاک هم که دیوار است
هر کس از این ستم گرفتار است
اسم این زندگی بگو چی هست
آن که آزاد مانده است او کی هست
گور آدم، گرانتر از جان است

این چنین جا مگر نه زندان است؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر