#ايران -داستان واقعي يك دانش آموزتحت ستم آخوندهاي دين فروش
هر شب بعد
ازمدرسه، مجبورم تا دیر وقت دست فروشی کنم. چون وضع مالیمان خراب است و باید خرج خانه
را در بیارم.آن شب هم مثل همیشه، کنار خیابان مشغول دست فروشی بودم. اواخر شب، ماشینی
جلوی بساطم ایستاد و از من قیمت اجناسم را پرسید.
با تعجب
دیدم «معلم ادبیاتم» است. خیلی خجالت کشیدم. نمیخواستم معلمم من را در این حالت ببیند.
اما آقا معلم با لبخند گفت:
«جوون، خسته نباشی، یادت نره انشای
فردا رو بنویسی».
عنوان انشایمان
این بود: «بهترین آرزوی شما چیست؟» گفتم: «آقا یادم نمیره».
صبح در
کلاس این انشاء را خواندم:
«بهترین آرزویم این است که هیچ
دانشآموزی مجبور نباشد به خاطر فقر، شب ها در خیابان دست فروشی کند و مادرش هم رخت
های مردم را بشوید؛ ایکاش پدر هیچ بچهای بیمار نباشد و شب ها گرسنه نخوابد، و موضوعاتی
از این قبیل.
بعد از
تمام شدن انشایم، آقا معلم، دفترم را گرفت تا نمرهام را بدهد. دیدم نمره 20 داده و
زیر آن نوشته:
«منهم آرزو دارم که هیچ معلمی
بهخاطر عقب افتادن کرایه خانه، سه شیفته کار نکند و تا نیمههای شب مجبور به مسافرکشی
در خیابان ها نباشد و دائم از این نترسد که در این وضعیت با شاگردهایش روبهرو شود.
ایکاش، هیچ معلمی آخر شب با جیب خالی به خانه نرود و شرمنده چشمان فرزندانش نباشد»
و از این قبیل.
بعد از
دیدن دفترم، تازه فهمیدم که درد من و آقا معلم یکی است. تازه فهمیدم آقا معلم، آن وقت
شب در خیابان چه کار میکرد. تازه فهمیدم اینکه بعضی وقت ها معلم هایمان سر کلاس نمیآیند
و بچهها میگویند معلمها..... یعنی چه؟
هر شب بعد
ازمدرسه، مجبورم تا دیر وقت دست فروشی کنم. چون وضع مالیمان خراب است و باید خرج خانه
را در بیارم.آن شب هم مثل همیشه، کنار خیابان مشغول دست فروشی بودم. اواخر شب، ماشینی
جلوی بساطم ایستاد و از من قیمت اجناسم را پرسید.
با تعجب
دیدم «معلم ادبیاتم» است. خیلی خجالت کشیدم. نمیخواستم معلمم من را در این حالت ببیند.
اما آقا معلم با لبخند گفت:
«جوون، خسته نباشی، یادت نره انشای
فردا رو بنویسی».
عنوان انشایمان
این بود: «بهترین آرزوی شما چیست؟» گفتم: «آقا یادم نمیره».
صبح در
کلاس این انشاء را خواندم:
«بهترین آرزویم این است که هیچ
دانشآموزی مجبور نباشد به خاطر فقر، شب ها در خیابان دست فروشی کند و مادرش هم رخت
های مردم را بشوید؛ ایکاش پدر هیچ بچهای بیمار نباشد و شب ها گرسنه نخوابد، و موضوعاتی
از این قبیل.
بعد از
تمام شدن انشایم، آقا معلم، دفترم را گرفت تا نمرهام را بدهد. دیدم نمره 20 داده و
زیر آن نوشته:
«منهم آرزو دارم که هیچ معلمی
بهخاطر عقب افتادن کرایه خانه، سه شیفته کار نکند و تا نیمههای شب مجبور به مسافرکشی
در خیابان ها نباشد و دائم از این نترسد که در این وضعیت با شاگردهایش روبهرو شود.
ایکاش، هیچ معلمی آخر شب با جیب خالی به خانه نرود و شرمنده چشمان فرزندانش نباشد»
و از این قبیل.
بعد از دیدن دفترم، تازه فهمیدم
که درد من و آقا معلم یکی است. تازه فهمیدم آقا معلم، آن وقت شب در خیابان چه کار میکرد.
تازه فهمیدم اینکه بعضی وقت ها معلم هایمان سر کلاس نمیآیند و بچهها میگویند معلمها.....
یعنی چه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر